my disturbed mind



خب من هنوز یاد نگرفتم دختر بزرگ خانواده باشم؛ یا بهتره بگم فزرند ارشد!

این عید سومیه ک داداش نیست و ما در تلاشیم از خونه فرار کنیم ک جای خالیش تو ذوق نزنه. اما ما ک میدونیم نیست. امسال برخلاف سال های قبل حوصله مسافرت ندارم، ذوقشم ندارم. با اینکه امسال مقصد کاملا متفاوت و جدیده واسم. 

تا کی باید فرار کنیم؟

از خودم و بقیه شرمنده ام ک اعصابم اجازه رفتار درست رو نمیده. مثل آدم بزرگا رفتار نمیکنم. هنوز اونطوری ک باید بزرگ نشدم. هنوز وقتی اعصابم خورده یا مشکل از جایی خارج از خونه س رو خانوده خالیش میکنم. انگار اونا مقصرن. 

اونا مقصرن اما ن در این موارد. اونا مقصرن ک من 18 سال تو توهم زندگی کردم ولی خودشون 50 ساله متوهمن!

اصلا مقصر پیدا کردن ک مشکل حل نمیکنه. 

هرچند به نو شدن و این خزعبلاتی ک درمورد سال جدید میگن اعتقادی ندارم(شما فک کن ما اول مرداد سال رو نو میکردیم، فرقی میکرد؟)؛ اما دلم میخواد سال دیگه یاد بگیرم فرزند ارشد بودن یعنی چی و مثل آدم بزرگا رفتار کنم؛ با ت و محافظه کار. 

از آدم بزرگا بدم میاد اما دارم تو دنیاشون زندگی میکنم. دیگه نمیتونم ی گوشه ی دنیاشون رو بگیرم و منزوی رفتار کنم. بهرحال انسانم و نیازمند ب اجتماع!


+سال بعدتون جدید!


درست همونموقع که داری به احساساتت اجازه رشد میدی، همه آسیب های ناشی از اون رو هم قبول کردی. 

احساساتم رشد کرد. آسیب دیدم. 

آسیب دیدم تا یادم بمونه هرکسی مثل من فکر نمیکنه. و اونی ک میگه بدون تو نمیتونم خیلی خوب بدون تو میتونه و بهت آسیب میزنه. 


دیشب تا 3 بیدار بودم. میتونستم زودتر بخابم اگه زودتر مباحث دیروزمو تموم کرده بودم. یعنی اگه یک ساعت یا میم وقتم گرفته نمیشد یا آقای پ بهونه گیری نمیکرد از رفتارم و مجبور نمیشدم باش حرف بزنم ک رابطه م خوب بمونه. 

امتحانای سنگینی دارم و تلاشم ب استفاده از چندروز فرجه س. الان خسته ام. از مباحث امروزم عقب افتادم و مغزم از یک هفته گذشته ای ک بد خوابیدم خسته س. 

امیدوارم بتونم نمره های خوبی بگیرم. 

+چرا دور و برم پر شده از تظاهر؟



در خونه خودم، در جمع خونواده ای ک من رو دختری موفق و پرتلاش میدونن، در فامیلی که نظر من براشون مهمه، به غایت احساس بیگانگی می کنم. 

مشکل واضحی بین من و بقیه نیست، احتمالا مشکل خودمم. من از معاشرت با افراد بیگانه دور و برم لذت نمیبرم و این به معنی دوست نداشتنشون نیست. 

دوری و دوستی چشه؟


خواب دیدم خودکشی کردم.

یجایی مثل بام شهر بودیم. آدما انگار ترکیب همه کسایی بودن ک اینجا میشناسمشون. بعد با دو نفر از پله های بام داشتم میومدم پایین، پله هایی ک انگار ته نداشت، داشتم دوتا یکی میکردم پله هارو، سر میخوردم و در نهایت عصبانیت و خوشحالی وقتی قرار بود روی پله بعدی فرود بیام تعادلمو بهم زدم و چندین متر سقوط کردم. و بیدار شدم.اونموقع آلارم گوشیم صدا میداد.

فکر میکردم شاید مرگ همینه. وقتی میمیری ارتباطت با دنیایی ک باعث مرگت شده از بین میره اما دلیل نمیشه تو از بین رفته باشی. انگار که ما هزاران نمونه داریم از خودمون ک صد ها بار تو خوابای مختلف مردن و ارتباطشون رو با دنیایی ک توش مرگ رو تجربه کردن از دست دادن.

مثل من ک وقتی تو خواب خوشحال و عصبانی، مردم؛ دیگه نتونستم دنیایی ک توش شهرش ی بام بزرگ با پله های قشنگ داشت رو تجربه کنم. دیگه هیچوقت هم نمیتونم.

شاید مرگ فقط بیدار شدنه. تو ی دنیای دیگه آلارمتو ب صدا در میارن و تو در خواب میمیری و بیدار میشی. دنیای خوابت رو از دست میدی اما هنوز در ی دنیای دیگه بیداری.

شاید ما خیلی بیشتر از چیزی ک ب نظر میرسه مرگ رو تجربه کرده باشیم. کسی چ میدونه؟


دیشب خواب دیدم داداش اومده خونه. همه میدونستیم از زندان آزاد شده و همه میدونستیم جرمش غیر عمد بوده و از این بابت خوشحال بودیم. ولی زندگی با همون روال عادی پیش می رفت. کسی حرفی از زندان نمیزد و فقط همگی خوشحال بودیم. 

با اون نگاه های مهربونش بهم زل میزد، لبخند میزد و من کیف میکردم.

کاش تکرار شدنی بود!

کاش الان زنگ میزد میگفت ناهار میرسم خونه، آش درست کنید.


گاهی به دنیای کوچک بعضی از آدم ها حسودیم میشه. 

گفتن این حرف وسعت دنیای خودمو تقلیل میده اما میگم. 

واقعا گاهی حسودی میکنم به داشتن دنیایی ب غایت مزخرف. به اینکه هدف غاییم پیدا کردن عشق زندگیم باشه در حالیکه نه معنی عشق رو میدونم نه زندگی!

شاید بد نبود اگه منم مثل خیلی ها سر ب سر قوانین زندگی نمیذاشتم و باشون سر و کله نمیزدم. 

شاید راحت تر بودم اگه نهایت خوشبختی رو تو این میدیدم ک مژه بکارم و بتونم عکسای جذاب تری آپلود کنم. که پسرای بهتری رو بدست بیارم. 

اما همه اینا برام مسخره ست. به معنای واقعی کلمه مسخره. 

من هنوز درگیر درک معنای کلماتم! هنوز حتی نمیدونم خودم چ لغاتی رو به کار ببرم که منظور مشخص و مدنظر خودم رو برسونه. 

من با درک زندگی مشکل دارم!


خلاصه ک چقد هیچ کس نیست. 

میتونم اینجا بیام از کارایی که این روزا درگیرشم بگم، از اینکه درسام سنگین شده یا مشغول به کار شدم. اما اینا رو همین دور و بریام هم میدونن، اینجا بگم تکرار اضافاته.

عوضش انقد نگفته دارم که میتونم تا صبح بنویسم و تموم نشه. اما انرژی میخواد گفتنشون. اصن چیزی رو ک انقد تو خودم نگه داشتم بگم ک چی؟

اینجا کلا بخش تاریک ذهنم فعال میشه و نوشته ها تلخه. این تلخی رو جای دیگه ای نمیتونم دور بریزم. انگار بلاگم زباله دونی تلخیات ذهنمه

خیلی وقته نمینویسم. راستش بی فایده میدونم نوشتنش رو

ینی اگه بنویسی ما انگار با دل تنگ زاده ایم» چیزی از دلتنگیت کم میکنه؟

ما با دل تنگ زاده ایم.

کم نشد

از اینکه چند ماه پیش وارد رابطه شدم سخت پشیمونم. خاطرات خوب کم نداشتیم اما نباید ب کسی اجازه ورود ب دنیام رو میدادم. اشتباه کردم. بیش از حد وارد دنیام شد و نهایتا رید /:

نمیگم بده آدم با یکی باشه و پشتش بش گرم باشه، اما وقتی می بینی تهش اینطوری پشتتو خالی میکنه مجبور میشی تو نظراتت تجدید عقیده بکنی. 

شاید از بیرون ی آدم با اعتماد ب نفس بالا دیده بشم ولی واقعا انقد اعتماد ب نفسم کمه ک حتی جرات دخیل کردن دوستام رو تو مشکلاتم ندارم. 

داره سخت می گذره.

ظاهرا معلوم نیست. ظاهرا من ی دختر موفق دانشجوی هنرمند تیچرم، اما خودم ک میدونم دارم به زور پیش میرم. خودم میدونم واسه هر قدمی ک برمیدارم چقد انرژی صرف کردم ک انگیزه انجام دادنشو ایجاد کنم.

خسته ام.


خب من میخواستم در مورد چی اظهار فضل کنم ک یادم رفت؟

کسی چ میدونه!

همین در مورد اظهار فضل هم میشه کلی نوشت. چی شد هممون فکر کردیم میتونیم راجع ب همه چی نظر بدیم؟ 

نه حوصله ندارم در مورد مقوله اظهار فضل، اظهار فضل کنم حتی.

برم یوتیوب بچرخم

!


چه دور شدم از وب نویسی!

شاید واسه همینم باشه تازگی نمیتونم خوب تمرکز کنم. البته اینکه وقت کتاب خوندنم هم کم شده بی تاثیر نیست.

بهرحال،وقتی میخای بنویسی باید حداقل چند دقیقه درست حسایب جمع کنی خودتو.

باید با وبم آشتی کنم!

شما عنوان رو قبل نوشتن میذارید یا وقتی تموم شد انتخابش می کنید؟


تلگرامم رو پاک کردم، اینستاگرام هم. دلم نمیخاد دیگه هیچ ارتباطی داشته باشم. واقعا کاش میتونستم و نیاز ب کسی نداشتم ولی دارم. از نوشتن خسته ام و حوصله تموم کردن مطالب رو ندارم، الان دیدم چندتا مطلب نیمه آماده انتشار دارم. حسابی مشغول کار و دانشگاه هستم مثلا، اما ب زور درس می‌خونم. دلم میخاد بتونم با یکی حرف بزنم اما مشکل از خودمه و کسی نیست. صبح‌ها یک ساعت با خودم کلنجار میرم ک از تخت بیرون برم و شب‌ها رو کش میدم. زندگیم ب معنای واقعی کلمه از درون به‌هم ریخته‌س و داره متلاشی می‌شه. انگار ی بمب ساعتی توم داره تیک تیک میکنه منتظره ی فرصت مناسبه ک همین تیکه های باقیمونده رو از هم بپاشونه. امیدوارم این مسائل باعث نشن مهم‌ترین برهه زندگیم رو ب گوه بکشم و بعدا ازش پشیمون شم و حسرت فرصت هایی رو بخورم ک بگا دادم.

+خودم میدونم واسه هر قدمی ک برمیدارم چقد انرژی صرف کردم ک انگیزه انجام دادنشو ایجاد کنم.

خسته ام. (کپی شده از ذهن ژولیده(disturbed-mind.blog.ir))


دیشب خواب دیدم.

گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.

چقد دلم برا بغلش تنگ شده!


از نظر من، کتاب فقط باید خونده شه. مهم نیست از کتابخونه گرفته باشیش یا خودت بخریش یا یادگاری اِکست باشه (:

کتاب در هر حالت نیازمند خونده شدن و درک شدنه. همین. 

من کتاب میخونم. همیشه. اما کتاب های زیادی ندارم. نه اینکه دلم نخواد کتابخونه م رو هی بزرگتر کنم، نه! سعیمو میکنم بزرگش کنم اما پولش رو ندارم. هروقت پولی دستم برسه بهش اضافه میکنم اما این ب معنی نیست هروقت پول نداشته باشم کتاب هم نخونم. 

قرض میگیرم. در ازاش کتاب هایی ک دارم رو ب بقیه میدم. 

داشتم فک میکردم اگه طراحی سایت بلد بودم ی سایت میزدم برای قرض دادن و گرفتن کتاب. از هرجایی. یجوری ک تنها هزینه کتابخونایی مثل من هزینه پست بشه ک قطعا از قیمت کتابا کمتر درمیاد. 

مثلا من خیلی دلم میخواد هری پاترا رو بخونم، یا مجموعه کلیدر. اما ندارمشون و پول خریدشونم ندارم. یا خیلی کتاب دیگه. 

و داشتم فک میکردم اگه اینجوری باشه احتمال برگشت کتاب تقریبا صفره یا خیلی طول میکشه تا ب صاحبش برگرده. اما مگه صاحب کتاب اونی نیست ک کتاب رو میخونه؟

میشه همزمان ک کتاب قرض میگیری کتابای خودتم بدی. 


انصافا این پنیک من برای ابراز احساسات و اعلام وجود بی خود ترین ویژگیمه.

بعدش عصبانی بودنم

ی جایی از چهرازی میگه من ی مرد عصبانیم اما اهمیتش دیگه ب چپمم نیست. هروقت اون رو میشنوم میگم من ی زن عصبانیم اما .

تنگ کردن برای انجام کارایی ک داری از سخت ترین اعمال در سامرتایم هست. ملت هلو سامر میکنن من باید ترجمه هامو برسونم و ب فکر پروژه و فلان باشم. 



چندوقت پیش یه فیلم دیدم به پیشنهاد دوستم به اسم fantastic beasts and where to find them

خوشم اومد و قسمت دو همین فیلم رو هم دیدم. 

خب بذارین پایه ای تر بگم، من رسما عشق هری پاترم و این فیلما برمیگرده به 70 سال قبل از به دنیا اومدن هری پاتر؛ یعنی زمانی که دامبلدور جوون بود. 

علاقه من ب هری پاتر با فیلماش شروع شده و چند دور فیلماش رو دیدم اما هیچوقت کتابش رو نداشتم. وقتی اون فیلم اولی رو دیدم اومدم دوباره فیلمای هری پاتر رو ببینم ک دوستم عین» گفت بیا کتاباشو بخون ایندفعه. یه نسخه پی دی اف بهم داد و شروع کردم ب خوندن. اما با وجود اینکه فیلمش تو خیلی ریزه کاری های داستان کم کاری کرده موقع خوندن میدونستم قراره چی بشه و منتظر ی اتفاق خاص بودم. خوندن کتابش اصلا بهم کیف نمیده. 100 صفحه خوندم و با وجود شهرت زیاد کتاب من رو ب خودش جذب نمیکنه. 

اینطوری شد ک بخش افکار فلسفی ذهنم فعال شد و با خودم گفتم اگه داستان زندگیت رو میدونستی چقدر بد می شد. هر لحظه منتظر ی اتفاق از پیش تعیین شده ای ک نتیجه ش رو میدونی. اگه بد باشه از قبلش براش سوگواری می کنی و اگه خوبه اصلا دیگه ذوقش رو نداری. نمیتونم بگم زندگی اینطوری ک هست قشنگه اما میتونم بگم اینکه آینده رو نمیدونیم یا یادمون نمیاد خوبه. 

انتظار برای گذر اتفاقاتی ک میدونیم جذاب نیست.


گاهی وقتا به خودم میگم خجالت نمیکشی بعد از رفتنش میخندی؟ شرمت نمیاد داری خوش میگذرونی؟»

نمیدونم. هیچی نمیدونم. 

من خجالت میکشم خوشحال باشم وقتی هنوز میبینم در خانواده م کسی از یاد داداش منفک نشده. 

من دلم میخواد خوشحال باشم که خانواده م بجای نبودن داداش دلشون به خنده های من خوش شه.

اما؛ نمیتونم. 

من نهایت 6 ساعت میتونم ممتد بگم و بخندم و در جمع باشم. امتحان کردم ک میگم. 

واقعا احساس می کنم بند بند وجودم از کش دادن این زندگی خسته س. 

خسته تر از توصیفم. 

چی میگفت شاعر؟ من ناتوان ز گفتن و خلق از شنیدنش؟


مشخصا افسرده ام و نیازمند به دارو. اما فعلا ن پول دکتر رفتن دارم نه وقتشو. 

واسه همین حالم بطور عجیبی نوسانیه و بصورت یک خوب و بد میشم. اعتماد به نفسمو از دست میدم و دوباره بدست میارم. اذیت کننده است.

باید سخت زبان بخونم. خیلی سخت.

ادامه مطلب


یکی از دوستام ی چالش 100 روز گذاشته منم قبول کردم. باید براش دفتر بذاریم ک من چون خیلی از این دفترا داشتم، الان فک میکنم هدر دادن کاغذه تا وقتی میشه با لپتاپ پیگیریش کرد. شماام دوست داشتید شرکت کنید.

عکس قالب رو میذارم و کاری ک باید تو این 100 روز انجام بدین پر کردن این پلنره، البته میتونید به سلیقه و نیاز خودتون تغییرش بدین!

پلنر 100 روز

اگه دوست داشتید بگید فایل وورد رو بدم بهتون ک شماام کاغذ هدر ندید.


از طرف موسسه ای ک کار میکنم، فردا ی عالمه برنامه های تفریحی گذاشتن و الان دارم میرم برای اون، دو جا میخایم بریم و ناهار و همه همکارا هم تقریبا هستن، ولی احساس میکنم اونقد ک باید، خوشحال نیستم. نمیدونم چمه! این وضعیت رو دوست ندارم.

+ میخواستم با خودم پد بردارم چون نزدیک مه ولی یادم رفت! اَه!


مثلا ی اپلیکیشن بسازن ک ما درصد احساسات اصلیمون رو توش ثبت کنیم هرروز. بعد بتونیم برگردیم ببینیم فلان روز چکار کردیم که احساس لذتمون بیشتر بوده، بریم انجامش بدیم!

+البته خودم سعی کردیم تو جورنالم اینکارو بکنم اما به این نتیحه رسیدم احساساتم خیلی متناقض تر و متنوع تر از اون احساسات اساسیه ک با سرچ پیدا کردم. 

نتایج سرچ1

نتایج سرچ2


اگه من رو بشناسید میدونید به چارچوب شکنی عادت دارم و باش کنار میام. اخیرا یکی از بزرگترین چارچوب های ذهنیمو شکستم و هنوز نمیدونم باید چطور باش کنار بیام. یعنی هنوز جایگزین مناسبی براش پیدا نکردم. نمیدونم رابطه تا کجا باید پیش بره و عمیقا دلم میخواد بفهمم تا کجا باید وفادار بود. 

حرفم نمیاد /:


صدای من رو از خونه جدیدم می شنوید. (هنوز ایرانم (:  )

آنتن دهی خونه بشدت بده و واسه همین adsl گرفتم ک فردا وصل میشه. این مدتی ک نتم بد بود متوجه شدم چقد زندگیم ب اینترنت گره خورده. پروژه ام اینترنت میخواد. واسه ترجمه از دیکشنری تخصصی آنلاین استفاده میکنم. سرگرمیم اینترنته(کتابام از دستم ناراحت نشن) و غیره. 

و انگار دارم تمرین تنهایی می کنم.

 

+واقعا متن رو ک میخونید صدام رو هم میشنوید؟


- کشور مقصد؟ 

+ هنوز مشخص نیست. 

_ خب من میزنم عراق

+ آخه نمیخوام برم عراق { با خودم میگم شاید هیچوقت هم نرم. پاسپورت میخوام برای اروپا}

- خب باید تو پرونده بیاد، بهرحال برای هرجا ک ویزا نیاز دارید.

 

نهایت تا یک هفته دیگه پاسپورتم صادر میشه و میتونم وقت مصاحبه بگیرم از سفارت. امیدوارم بتونم.

خوشحالم ک کار کردم، درآمد داشتم و با هزینه خودم دارم رویاهامو رنگ واقعیت می بخشم /:

بهرحال؛ امید داریم.

 


میگه :

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

بعد باز میگه :

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

 

بعد من فکر میکنم، بلد نیستم عاشقی کنم. اما عمیقا دوست داشتن رو بلدم. و امیدوارم ملامت نیاد بعد از این کاری ک به انجامش تصمیم گرفتم. 

 

بعد باز تاکید می کنه:

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.


چند روزه دارم بش فکر میکنم. به نظرم یکی از اساسی ترین فاکتورای هر رابطه تعلق و تملکه. اینکه دو طرف چقدر از رابطه شون انتظار حس تعلق دارن چقدر تملک؟ مثلا به نظرم اگه دو نفر از رابطه جویای حس تملک باشند اون رابطه از ی جایی به بعد کار نمیکنه چون حس تملک یک طرف، در پی حس تعلق طرف مقابل میاد. 

حوصله بسط دادم مطلب رو ندارم. 

و اینکه خودم دلم حس تعلق میخواد یا تملک؟ واقعا نمیدونم.

فکر نمیکنم کسی باشه بتونه بین این دو تا یکیشون رو انتخاب کنه، بهرحال مکملند؛ چه بین دو طرف چه درون هر آدم. اما باید یه راهی باشه که بشه فهمید چند درصد تملک میخوای چند درصد تعلق؟

+منظورم از تعلق علاقه نیست، منظورم این احساسه متعلق بودن به یک فرد یا ماهیته!


الان یعنی نیم ساعت برم عقب بعد اونم دو ساعت، پس ساعت تازه شده 11 اونجا. تازه باشگاهش تموم شده تا برگرده دوش بگیره و بعدم خسته و کوفته. کی حرف بزنیم پس؟

+ وارد چیزی شدم که اصلا فکرشم نمی کردم. امیدوارم شیرینیش همیشه باقی بمونه. 

کار این روزام شده در نظر گرفتن اختلافات زمانی مکانی! میشه این اختلاف از بین بره؟!

++ آخر هفته بعد بالاخره میرم کویر. امیدوارم فوبیام اذیتم نکنه! (کاش اونم بود.)


واقعا این وضعیت تخمی تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟!

دارم کم کم خسته میشم. 

ادامه این اوضاع آدمای بیشتری رو رادیکال می کنه. 

نصف کارام رو نت بوده و 3 روزه خوابیده!

+ و 3 روزه نتونستیم حرف بزنیم. اونموقع که این رابطه رو شروع میکردم نمیدونستم چقدر قراره این شرایط اذیتم کنه. خودش راست میگفت که "it's a hell of sweet pain"


امروز سرکلاس داشتم فک میکردم چرا دیگه نمینویسم؟! چی شد ک اینطوری شد؟!

ولی بازم خوبه ک اینجا هست. برا خودم. از 4 سال پیش میتونم تغییراتم رو حس کنم. روند تغییر مسیر فکریم حداقل برای خودم مشخصه. و خوبه ک از همه این تغییرات راضیم. هرچند از من» قبلیم خیلی خوشم نمیاد اما میدونم اگه اون نبود، الان، این من» هم نبود. 

همه کارها و افکار ریز و درشت زندگی گذشته م الانم رو ساخته و دیدن روند تغییرات کلیم تو این چهارسال، با آرشیو اینجا، بهم یاد میده چقدر همیشه باید به فرایند اعتماد کرد. 

روزگارم همونطوری میگذره که چندسال پیش دلم میخواست ی روزی اینطوری بشه و این عالیه. این ک در مورد روال بودن روزگارم بنویسم البته ک دلیل بر عدم وجود افسردگی در من نمیشه؛ اما خب این روزا کیه ک افسرده نباشه؟! هرکسی به هردلیلی بنابر ظرفیتش، افسردگی رو، کم یا زیاد، به دوش می کشه.

روزگار آکادمیکم هم طبق خواست خودم و نیاز هدفم کلی شلوغ و البته خوب شده. در مورد جزئیاتش نیاز نیست بنویسم اما کلا راضیم!

از شروع رابطه م دو ماه و 18-19 روز می گذره. ازش خوشم میاد. خوشحالم که اجازه دادم دنیاهامون به هم نزدیک شه و خوشحال تر که دنیاش تقریبا همون تصوریه ک داشتم. اولین نفریه ک از بودن باش حتی با این فاصله دور قلبم ب تپش میفته و برای دیدنش انقدر زیاد ذوق دارم. امیدوارم ناامیدم نکنه.

آرزوهای چندسال پیشم دارن یکی یکی هدف میشن. یکی یکی برنامه ریزی میکنم و کم کم بهشون میرسم. 

+ یاد گرفتم اگه ب خودم سخت نگیرم هیچوقت اونی ک میخوام نمیشه. و اگه سخت بگیرم حتی بهتر از تصورم میشه. 

++ و هیچ چیز یاد داداش و دلتنگیش رو کم نمیکنه!

 


برای تحویل لیست غایب ها رفتم پایین که دیدمش. اسما، دختر درونگرای خوش چهره ای که ترم پیش شاگردم بود. برای این که زود برگردم به کلاس عجله داشتم اما وقتی بهم سلام کرد ی لحظه مکث کردم و براش با لبخند دست ت دادم. پنج دقیقه بعد از اینکه به کلاس برگشته بودم، در زدن. فکر کردم از همون غایباس که با تاخیر اومده ولی وقتی در رو باز کردم مسئول موسسه رو دیدم که اسما رو آورده دم کلاس من. گفت میگه تیچرش شمایین». بهش که نگاه کردم چشاش پر اشک بود. بغلش کردم و گفتم ترم پیش با من بوده. الان S5عه. 

وقتی اونطوری دم در کلاسم دیدمش حس غربت تو چشماش بود. بزرگش نمیکنم، ی موسسه دو طبقه با 24 تا کلاس و اون همه آدم برای ی دختربچه ای که تنهاس و نمیتونه ببینه شماره کلاسش کدومه خیلی بزرگ شده بود. 

و اینکه اومده بود دم کلاس من، بهم حس مسئولیت داد. اینکه چقدر ممکنه ندونم اما تو شاگردام حس اطمینان ایجاد کنم. 

چشمای اشکی اسمایی که تو ی موسسه دو طبقه نه چندان بزرگ، غربت زده بود، از یادم نمیره!

+ چندبار ما مثلا آدم بزرگا تو دنیا گم شدیم و وقتی داشتیم مسیرای روزانه مون رو طی میکردیم حس غربت بهمون دست داده؟! کسی بوده دنبالش بگردیم؟! وقتی پیداش کردیم بغلمون کرده که غربت وجودمون رو در خودش جذب کنه؟!


همین که قبول کنیم اعضای خانوادمون زندگی خودشون رو دارن و گاهی میخوان گند بزنن بهش خیلی کمک میکنه. ولی چطوری خودم رو راضی کنم وقتی میدونم این مسیر درست نیست اما در عین حال معتقدم زندگی خودشه؟!

منی که هرچی یادم میاد عذاب وجدان کارای کرده و نکرده ام.

چطور اینکار رو کنم؟!


دیروز گفت برنده رابطه های راه دور در اکثر مواقع فاصله است. حرفش منطقی و به نظر خودش دور از منظور بود اما به من حس بدی داد. حس ناامنی کردم. هیچوقت دلم نمیخواد از طرف آدم هایی که دوستشون دارم احساس ناامنی کنم.

و فاصله پدیده ای بیهوده بود!


دختر آرومیه و بسیار خجالتی. همیشه با حجاب کامل میاد و حتی توی کلاس هم که اکثرا روسری ها رو برمیدارن حجابشو رعایت می کنه که البته من رو یاد قدیمای خودم میندازه. چشماش کمی کشیده اس و اغلب اوقات ی لبخند ریز مهربونی داره. خیلی خوب گوش میده و تا جایی که شخصیت خجالتیش اجازه میده تو کلاس مشارکت میکنه. 

افکارش به نظر بزرگ میرسن. کشش درونیش برای همرنگ جماعت شدن رو میتونم حس کنم اما همچنان ناخودآگاهش این اجازه رو نمیده. ناخودآگاهی که توسط والدینش یا جامعه ای که توش رشد کرده شکل گرفته. که احتمالا از وقتی یه بچه خیلی کوچیک بوده تو گوشش بهشت رو خوندن و بهش گفتن اونا که به حرف خدا گوش نمیدن مورد غضبشن و میرن جهنم. ایمان رو در چشماش میشه دید اما همزمان میشه درک کرد از اینکه این ایمان از کجا اومده، آگاه نیست. 

دختریه که انگار میخواد به همه کمک کنه یا فکر میکنه میتونه دنیا رو قشنگ تر کنه که امیدوارم هیچوقت دست از این افکارش نکشه!

 

+ چون پست اول این چالشه باید بگم بله؛ من در شناخت آدما ادعا دارم و بله؛ در مورد اون شاگردایی مینویسم که بیشتر میشناسمشون چون حداقل دو ترم با من بودن!

++ و اینکه کم کم سعی می کنم محاوره ای ننویسم.


خب یه ایده به ذهنم رسیده بود برای اینکه برگردم به نوشتن. منظور از نوشتن این پستای توییت طور اخیرم نیست. پست وبلاگی. ترتمیز

ماجرا اینه که من هر ترم موسسه که شروع میشه با یه عده شاگرد غالبا جدید سروکار دارم. هر کلاس میتونه 18 نفر باشه و من هر ترم 3 کلاس میگیرم. شاگردام از دختربچه های 7 ساله تاااااا . هستن. یه ترم ی شاگرد داشتم از مامانم بزرگتر بود ویچ میکس ایت ویرد.

حالا خلاصه میخوام درطول هر ترم که یک ماه و نیمه یک روز میون در مورد یکی از شاگردام بنویسم. اسم نمیبرم و قصدم معرفی نیست. میتونیم اسم این چالش رو بذاریم دنیاهای متفاوت. شاید دیدمون باز شه. 

و اینکه مشارکت تو وب من بسیار پایینه و ناراحتم نمیکنه چون خودم هم نیستم اما میشه از این میانگین 60 نفری ک هرروز اینجا میاین چندنفرتون تو این چالش منو همراهی کنه؟!

هر پست که در مورد یکی از شاگردامه رو بخونین اگه خواستین و بعد حدس بزنید چندسالشه! و ب من بگین. 

عنوان این سری پست ها رو میذارم theirs که به دنیاهای متفاوتشون برمیگرده!


چشم های کشیده و گشاد که همیشه با جسارت و غرور آدم رو نگاه می کنند. پوست سبزه روی صورت مربعی شکل با لب های باریک و بینی پهن. ظاهرش از سنش بالاتره.

همیشه داره سعی میکنه خودش رو نگه داره. این خودداری و رنج درونی که از لذت نبردن در لحظه به وجود میاد در چشماش کاملا پیداست. ناخودآگاهی که بهش اجازه همیشه لبخند زدن نمیده و احتمالا همیشه برای اینکه نیمچه لبخندی رو لب هاش بنشونه مجبوره خودش رو به صورت منطقی قانع کنه. تمایلش برای کوچک دیدن همکلاسی هاش و مسخره پنداشتن رفتارهایی از اونها که براساس لذت های لحظه ای شکل میگیره نشون میده چقدر زندگی رو به خودش سخت میگیره. چقدر همه چی براش جدیه و بعدا اگه بفهمه روش دیگه ای به جز جدی بودن برای زندگی هست، چقدر غصه اون چندسالی رو میخوره که فک میکرده آدم هایی خوب هستند که برای شاد بودن دلیل قانع کننده ای باید داشته باشند. 

اشتیاقش برای یادگیری بیشتر از اونکه از علاقه اش به انگلیسی بیاد از این مسئله ناشی میشه که میخواد به هر نحوی بهترین باشه. یک دختر جدی که همه درس هاش رو با جدیت دنبال می کنه و باعث افتخار مامانه!

کاش زودتر بدون دلیل لبخند زدن رو یاد بگیره و قدرت لبخند در ناخودآگاهش درک بشه!


اگه بخاطر ایمانم نبود و اگه گناه بزرگی نبود، حتما زندگیمو تموم میکردم.»

نمیدونم به آدمایی مثل من چی میگن یا این ویژگی من از کدوم موضوع روانشناسی منشا میگیره ولی من به تک تک کلماتی که میگم و میشنوم اهمیت میدهم و خودم برای انتخاب هر کلمه وسواس ب خرج میدم. 

جمله بالا کلمات کلیدی مهمی داره. بخاطر ایمان. تموم میکردم. تو این جمله به من اشاره نمیشه. به خوشحالی من اشاره نمیشه. به اهمیت وجود من هیچ اشاره ای نمیشه. این جمله به من القا میکنه تو هیچ معنایی به زندگیم نمیدی. اهمیت وجود تو از اهمیت نبود برادرت کمتره. بودن تو نبودنش رو جبران نمیکنه و الی آخر!

امیدوارم حق شاد بودن رو ناخواسته از کسی نگیرم. میدونم و میدونی که با یه کلمه چقد راحت میشه به ی نفر فهموند تو ارزش نداری.

+ البته که به سطح روابط اعتقاد دارم و کسی که در دایره دهم روابطمه تاثیر چندانی روی من نداره.


آره، یه دختربچه نمیدونم کجای دنیا تو کدوم کشور اسلامی صدای اذان شنید محو آرامشش شد. 

کجای این صدا آرامش داره وقتی بدونی چه قوانینی پشتشه؟! 

من این صداها رو میشنوم تپش قلب میگیرم. اعصابم خرد میشه انقدر که میخام منبع صدا رو خفه کنم.

 


دلم برای والدینم می سوزد. برای خاله ام. برای دوست پدرم. برای داماد عمه ام و دخترعمه ام. دلم برایشان می سوزد چون روحشان گرفتار شده. چقدر باید درگیر قوانین خشک و بی پایه باشند. چقدر راه نجاتی ندارند. چقدر هر روز از جمله ای از کتاب 1984 بیشتر مطمئن می شوم که ایمان، عبارت است از ناآگاهی و از خودی بی خودی کامل».

دلم برای مادرم می سوزد چون دربند است. روحش حتی دیگر تلاشی برای رهایی نمی کند. برای پدرم که ندای روحش بی آنکه بداند خاموش است؛ که تبدیل شده به یک مرغ مقلد. خاله ام اما درتلاش است اما ناخودآگاهش قوی است. سخت است بعد 50 و اندی سال، درونت به اشتباه زندگی کردن اعتراف کند. بی اینکه اصلا یاد گرفته باشی زندگی چیست! حتی نمی دانند لذت بردن چه لذتی دارد. آنقدر در انتظار لذت ابدی، لحظات خوش را به باد می دهند که یادشان رفته لذت بردن چگونه است. 

دلم برایشان می سوزد که نمی دانند چگونه زندگی کنند! که بی اختیار روحشان زندانی ناخودآگاهشان است. 

کاش رهایی برای همه بود.


هیچوقت انقدر از لبتاپم بدم نمیومده!! 80% تمام روزهای قرنطینه رو وقتی بیدار بودم پای لبتاپ بودم. چشمام به نور طبیعی اصلا باز نمیشه دیگه (:

زندگی در آغوش خانواده دو روز اولش خوبه. تامام.

دارم کرایه خونه ای رو میدم که دو ماهه خالیه. اما میخوام برگردم. خونه من اونجاست! میخوام اما نمیدونم چطوری از فیلتر خانواده رد شم. 

مثلا امروز میبینه در اتاق بسته س، میپرسه چرا در اتاق رو بستی؟» 

جواب میدم چون اتاقه و گاهی آدم درشو میبنده»

و میگه یعنی میگی من نمفهمم اتاقه؟!» (((((((((((((((((((((((((:

من هنوز به دوری و دوستی معتقدم. انقدر که با پسری که دوستش دارم 700 کیلومتر فاصله دارم. و حتی ممکنه این فاصله اخر این ماه به 3500 کیلومتر برسه. ولی از همین فاصله دارم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو حس میکنم.

{نه، هنوز بعد از 7ماه بهش نگفتم دوستش دارم}

امروز وبلاگ های برتر بیان رو چک کردم، از سال 96 آپدیت نشدن. بیان ما رو به حال خودمون رها کرده (:

دیگه اینکه به عنوان یک مدرس از آموزش مجازی بیشتر از حضوری بدم میاد، ولی کی از حقوق بدش میاد؟ اونم وقتی کلید همه استقلالی که الان دارم همین حقوقه؟

چندوقته دارم فکر میکنم بشینم همه مطالب وب رو بخونم اونایی که دیگه به من نمیخوره رو پاک کنم، بعد با خودم میگم اگه اینکارو کنم دوسال دیگه نمیتونم بیام اینجا و ببینم چی بودم چی شدم! گاهی لازمه آدم سطح دغدغه گذشته هاش رو بدونه که یادش بیاد همه چی فرق کرده.

من این روزا تاریکم. نوری نمیبینم. هرچی هست دست و پا زدن درونم برای بیرون رفتن از این تاریکیه. 

احساس مسئولیت عظیم میکنم. مسئولیتایی که میدونم هیچوقت وظیفه من نیست و نبوده! 

و هرروز بیشتر معتقد میشم به اینکه اگر از کاری که دوسش دارم، هرقدر هم کوچک، به خاطر فرد دیگری دست بکشم؛ بعد از مدتی فقط باعث میشه از اون فرد ناراحت شم و وجودش باعث عذابم شه!

دیگه چی؟

دیگه هزارتا چی.

هنوزم نمیدونم مینوسم که نوشته باشم یا مینویسم که خونده بشم!

 


سوالی که پیش میاد اینه که آیا واقعا از حرف های انگیزشی انسان به جایی میرسه؟

آیا خود هدف نوعی انگیزه نیست؟

و آیا اصلا انگیزه لازمه؟

چرا باید خودمون رو عادت بدیم به انجام دادن کاری درصورت داشتن انگیزه؟! 

البته میدونم اینارو باید سرچ کنم و اینجا نپرسم -_-

روز که شروع میشه، بدنم انگار از قبول کردن یه شروع دیگه سر باز میزنه. حتما بقیه هم این حس رو تجربه کردن و میدونن چقدر فرسایشیه. آدم مجبوره هرروز خودش رو برای انجام کارهای ابتدایی قانع کنه. و فک میکنی تبدیل شدی به یه مبارز، اما مبارزی که خستهس. زخمیه و محاصره شده. با این وجود مجبوره یه راهی پیدا کنه!

فرسایش.

امروز رفتم کمی دور زدم با ماشین و دیدم چقدر کرونا بی معنیه در سطح شهر. 

نکته مثبتی که میتونم به خودم یاداوری کنم فقط اینه که میگذره. اما پس ذهنم میپرسه چطوری؟ و من جوابی ندارم.

 

Bella ciao به ایتالیایی یعنی سلام زیبا. احتمالا میدونید داستان آهنگش چیه؛ اگرم نمیدونید سرچ کنید. بهرحال این آهنگ میخواهد بگوید مقاومت کن!

و بله، مورد علاقه من است.

 +در سپاتیفای این عنوان را سرچ کنید و مجموعه لایتناهی از کاورهای این آهنگ زیبا رو گوش بدید. (؛

 


بله من معتقدم ذهن انسان نیاز به تمرین داره. 

یعنی وقتی زحمتی بهش نمیدیم خود بخود کاراییش رو کم میکنه. مثل وقتی که همه ش تو شبکه های مجازی میچرخیم. ذهن رو عادت میدیم به دیدن محتواهای حداکثر یک دقیقه ای آماده، و چون نیازی به بحث نداریم، بدون فکر کردن ازشون میگذریم. یا سر یک مسئله بی اهمیت (به لحاظ تاثیرگذاری بر زندگی شخصی) به خاطر جهت دهی هایی که روی ذهنمون انجام شده، شروع به بحث میکنیم و عصبی میشیم.

بعد از ی مدت دیگه حوصله ویدیو بیشتر از 1 دقیقه رو نداریم یا اگه ی متن از دو تا پارگراف بیشتر باشه یا ازمون بخاد راجع به چیزی فکر کنیم فقط ازش میگذریم. 

یا مثلا وقتی همش سریال میبینیم، ذهن به دیدن همه محتوای ممکن عادت میکنه و اصلا نیازی به خلاقیت و رویاپردازی نداره. یعنی من دارم بدون هیچ بار فکری یک محتوای تصویری آماده رو برای سرگرمی میبینم. نمیگم برای سرگرمی بده اما نه همیشه! اینطوری دیگه نمیتونیم کتاب بخونیم؛ کتاب از ما میخواد فکرمون رو کار بندازیم. 

همیشه تلاشم بر این بوده نذارم ذهنم خاموش شه. اما وقتی آدم یهو میفته رو دور انجام دادن ی کار بیهوده، ذهنش سِر میشه. بعدش باید خیلی تلاش کنم تا دوباره جریان خون رو تو مغزم حس کنم و یادم بیاد میتونم کاری کنم که نیاز به فکر داره!

 


امروز زندگی نور داره. نور ملایم عصر بهاری. که بارون زده و داره از لای برگای سبز زنده میخوره رو موهام.

نامجو میگه 

هوا برای زندگی کافی نیست؛ و نور نیز لازم.»

سوگند هم میخونه:

در میان طوفان هم پیمان با قایق ران ها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها
به نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها

که برفروزم آتش ها در کوهستان ها»
 

+ دوستش دارم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها